پرتوپرتو، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

دونفرونصفى...

یه تفریح کوچولو

دیشب قراربود با عمو فرخ اینا یه شام سبک درست کنیم بریم بیرون بعد زنگ زدن گفتن فریما فردا میخواد بره مدرسه باید زود بخوابه ما نمیایم منم زنگ زدم به خاله مهسا گفتم چیکار مکنین گفت هیچی بیکار نشستیم جریانو گفتم گفت بیاید با هم بریم گفتم اوکی با هم رفتیم بوستان گفتگو من بر عکس برا پرتو لباس گرم نبرده بودم یه کم هوا سرد شد مجبور شدیم سویشرت خاله مهسارو استیناشو تا کردیم پشوندیم بهش خیلی خندارشده بود بعد غذامونو خوردیم یه کم حرفیدیم و بعد پرتورو بردیم تا یه کم تابازی کنه از شانس ما زمین بازیشم خلوت بود به خاله گفتم پرتورو نگه دار میخوام یاد بچگیام کنم  رفتم سرسوره بازی خیلی حال داد انقدر خندیده بودم اشکم درامد مهسا هم هوس افتاد پرتو رو گذاشت ...
21 ارديبهشت 1392

18واکسن ماهگی

دیرپریروز پرتورو بردم واکسنشو بزنم از شانس من محسنم خونه نبود ما رو ببره تو این گرما بچه بغل راهی شدم وقتی رسیدم دکتر بدون نوبت رامون داد اخه دیروزش رفتیم واکننشون تموم شده بود گفت برو فردا بیا با هزار مکافات پرتو خوابوندم که واکسنشو بزنه بچم نفسش رفت کلی گریه کرد  اوردمش بیرون براش خوراکی خریدم یه کم اروم شد همین که رسیدم پریا از کلاس امد خونمون پرتوام که اصلا حال نداشت پریا هم مگفت ابجی چرا به بچه واکسن زدی گناه نداره بچه همش داره گریه میکنه گفتم اجی جون نمیشه نزد واسه سلامتیش واکسن زدیم با اینحال هی یه خط درمیون مگفت چرا بهش واکسن زدی از اینکه پرتو بیقراری مکرد خیلی ناراحت بود پرتورو خوابونذم وقتی بیدار شد نمیتو نست پاشو تکون بده شرو...
21 ارديبهشت 1392

مادر عزیزم روزت مبارک

خدایا شک ندارم اگر بجای ادم حوا را نشان شیطان داده بودی شیطان که هیچ همه همه اسمان به او سجده میکردند         یادت هست مامان؟؟؟؟ وقتی کوچیک بودم اسم قاشق و گذاشتی هواپیما .....قطار تا من غذا بخورم وقتی باهم میرفتیم بیرون ب جاهایه شلوغ که میرسیدیم هم منو هم برادرمو بغل میگرفتی تا کسی پا هایه کوچولویه مارو لگد نکنه  وقتی که مریض میشدیم چه جوری تا صبح بالا سرمون میشستی حتی وقتی که بزرگ شدیمو مدرسه رفتیم خوب یادم میاد که چجوری از تفریحا و مهمونیات زدی تا به درس ما لطمه وارد نشه وحالا که بزرگ بزرگ شدم وشدم انسانی از جنس تو یعنی مادر ... وباز به تو محتاجم محتاج مهربونیات هم به خودم هم به دخ...
18 ارديبهشت 1392

پرتویه عشقم

باغ کنار چشمهای تو بی طراوت است...... تو از بس برای من عزیزی خودم را فراموش کرده ام.... پرتوام...... تو کودکی های منی یا پدرت؟ که اینقدر دلنشین و دلبرانه ای تو کدام مایی؟ فدای تو تمام لحظه های من پرتوام....... مامانی نوشت:شیطونیات قشنگه ...
3 ارديبهشت 1392

برای تو

  دچار عشق تو که میشوم دلم از ذوق سوت میکشد عجب تفاهمی داریم ما تمام دغدغه هایام این است که زودتر بزرگ شوی زودتر باسواد شوی باسواد عشق تا بفهمی که جان من چقدر تورا عاشق است نازکم دلیل اینهمه رعایت عاشقی من حضور توست جانکم به من نگاه کن که چگونه دوست دارم از کنار باغ خاطراتم که رد میشوم تو بهترین خاطره از تمام امسالی......... عزیزکم چه خوب که هستی چه خوب که هستی تا با هم قاصدک بچینیم برای هم ارزو کنیم چه خوب که قرار است مادرت باشم قرار است به جان من قسم یاد کنی قرار است صدایم کنی قرار است هزار بار برایت لالای یی بخوانم تا بخوابی......... وقتی خوابی دلشوره داشته باشم که دچار کابوس نشوی قرار است برای...
3 ارديبهشت 1392

یه مشت حرف دل

روزا داره میگزره تو هر روز کنارم قد میکشی وقتی نگاهت مکنم از شوق داشتنت مخوام گریه کنم بغلت کنم و ببوسمت بهت بگم دوست دارم بهت بگم چقدر خوشحالم که هستی چقدر خوشحالم که با صدای دلنشین تو مامان خونده میشم پرتو شیرینم نازکم این روزا خیلی ازت شرمنده ام خیلی حس بدی دارم که نمی تونم اونجور که باید باهات بچگی کنم  جواب هزار بار مامانی گفتنت رو با جانم عزیزم جواب بدم این روزا مامان خیلی دلتنگه نمی دونه دلتنگه چی اما......... از این روزایه تکراری خسته ام از اینکه مال خودم نیستم خسته ام از اینکه نمیتونم مثل گذشته تفریح کنم خسته ام با همه این خستگیها عاشق این روزای تکراری با توام دخترکم .. وقتی دلو دماغ ندارم وقتی دنبال ارامشم&nb...
2 ارديبهشت 1392