پرتوپرتو، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

دونفرونصفى...

روزمرگیهای14ماهگی پرتو

1391/10/2 1:08
نویسنده : مامانى پرتو
358 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم سرت خیلی داغ شبم اصلا نخوابیده بودی  بابا گفت پرتورو بپوشون بریم دکتر  وقتی رسیدم انگار میدونستی قرار مثل قبل بهت امپول بزنن شروع کردی به گریه همش مگفتی ماما ماما ماما ماما خلاصه جگرمو خون کردی اقای دکترم 2 امپول داد یه چندتا هم شربت وقتی تزرقاتیه بهت امپول زد نفست رفت کم مونده بود بزنم زیر گریه بعد که امدیم تو ماشین خوابت برد به بابا گفتم منو ببر خونه ی مامان جون رفتم دیدم بنده خدا مامانم کتفش گرفته خوابیده به منم نگفته خلاصه من مندمو دوتا مریض نمیدونستم به کدومتون برسم اما خدارو شکر تا شب هر دوتون بهتر شدین نمیدونستی چیکار کنی یا دست میزدی یا میرفتی با شست پای باباجون بازی میکردی هی میومدی مگفتی مامان منم مگفتم جانم بعد صورتتو میاوردی جلو بوسم میکردی کلا چسبیده بودی به من ولم نمیکردی واسه اولین بار هم 9قدم ورداشتی کلی ذوق مرگ شده بودم خوشحال بودم از اینکه سرحال میدیدمت بد بابای امد شام خوردیم امدیم خونه وقتی هم رسیدیم خونه عکس بابای رو ور داشته بودی هی بوس میکردی وقصد خوابیدنم نداشتی خلاصه با کلی مکافات با بابا خوابوندیمت  این بود جریان امروز منو بابایو پرتو خانوم

مخوام یه چند تا از عکسای 14ر ماهگیتم این پایین بزارم عسلم"

چند روز بود تب داشتی وبی قراری میکردی بابا یه سر به دندونات زد دیدیم ببببببببببله 4 تا دندون ناقابل از بالا وپایین تشریف اوردن قدمشون مبارک دخترم

اینم از شیرین کاریای خاص خودته هر کی میره دم یخچال آپ آپ کنان یعنی آب خودتو میرسونی بعد شروع مکنی به لیس زدن  تا هرجا که قدت یاری کنه حالا اگه خوردنی بود به خدا اگه میخوردی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نیم وجبی
28 آذر 91 13:42
وای چه دختر نازی دارین خداحفظش کنه
به آقاکوچولوی ماهم سربزنید اگه خواستین لینکش کنید



مرسی حانومی حتما
نیر
29 آذر 91 1:45
ای جانم که اووف شدی قربون اون ماما گفتنت ولی من عکس ندیدم هاااااااااااااا