پرتوپرتو، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دونفرونصفى...

سیزده بدر

امسال سیزده بدر مثل سالایه گذشته رفتیم باغ باباجون با اینکه همه عمو ها وعمه ها مسافرت بودن وجاشون خیلی خالی بود اما با این حال خیلی بهمون خوش گذشت جایه تک تکشونو خالی کردیم اینم عکسایه سیزده بدر اینارو بابای برات خرید تا سیزده بدر راحت راه بری گل دخترم تاب تاب ابازی اروم اروم واسه خودت میخوندی مامامن فدایه صدایه شیش دنگت بشه عزیز مامان درحال خوردن غذا خوب حالا چییکار کنم؟ یااااااااااااااا علیییی اینم عکس سه نفره ما ...
20 فروردين 1392

عید 92

دختر کوچولویه مامان دومین بهار زندگیت خیلی خیلی مبارکت باشه عزیزم امیدوارم امسال سال پرخیرو برکت پراز شادی و سلامتی واسه هر سه تایمون باشه امسال خیلی تلاش کردم تا دم سال تحویل همه کارامو کرده باشم تا موفع تحویل سال سر سفره هفت سین باشم اما شما یرما خورده بودی مجبور شدیم ببریمت دکتر وقتی رسیدیم هنوز سال تحویل نشده بود تا من برم حموم و بیام سال تحویل شد و من جا موندم بعد شماهم نامردی نکردینو دو تای عکس انداختین منظزر مامانی نشدین منم باهاتون قهر کردم عکس ننداختم امسال همه عمو ها و عمه ها رفتن مسافرت ماهم قرار بود با عمو فرخینا عمه لیلا اینا بریم کیش وسایلا رم اماده کردیم یه هو شروع کردی به گریه چنان گریه میکردی که هیچ کس نمیتونست ارومت ک...
19 فروردين 1392

چهاشنبه سوری

امسال ما چهار شنبه سوری خونه عمه لیلا بودیم شما هم مریض بودی هوا هم سرد بود زیاد نتونستیم اتیش بازی کنیم همش گریه میکردی بابا بردتت دم ایتش هیجان زده شده بودی خونه نمی امدی کلا غیر غابل پیشبینی هستی مامانی فقط تونستیم همین عکسو با بابا ازت بگیرم چون یه جا بند نمیشدی خیلی نا قلا شدی ...
14 فروردين 1392

این روزا

دختر شیرین زبونم این روزا که واسه خودت مستقل شدی و حرف میزنی و خواسته ها تو بهمون حالی میکنی بهترین روزایه زندگیمه هیچ وقت فکرشم نمیکردم که لایق اینهمه خوشبختی باشم خدارو هزاران هزار بار به خاطر وخود نازنینت شکر گزارم با تمام وجودم دوست دارم نفسم کلمه های که این روزا واه خودت زیر زبونت تکرار میکنی ابا بده دیگه با=باز کن در =در امد مح نن=محسن اجی جو=اجی جون(خاله پریا) ماما ما=مامان جون بابا با=باباجون ایا یا=کاکائو طا=طاها امی=امیر جیجی=جوجو جیه=کیه آ=عکس مایی=ماهی جطوی=چطوری آبین=افرین اینم چندتا عکساسه جا مکونده اینجا خونه عمو فرهاد باباس رفتی خوابیدی تو رختخواب عروسک نیوشا اینجا هم مشغول خورد...
14 فروردين 1392

خانه کودک

نمیدونم چرا چند وقتیه حس اینو ندارم که بیام وبلگتو به روز کنم الان فک کنم حدود یک ماهی میشه  از اخرین مطلبی که برات گذاشتم میگزره امروز دلو به دریا زدم خدمت رسیدم دختری مامان خودش به خانومیه خودش ببخشه نمیدونم 7یا 8 بهمن ماه بود که با مامانای نی نی سایت قرار گذاشتیم نی نی هامونو ببریم خانه کودک دنیایه نور وقتی رسیدیم کسی هنوز نیومده بود اولش فکر میکردم اشتباه امدم بعد چند دقیقه مامانا سر رسیدن من اولین باری بود که از نزدیک میدیدمشون خیلی روز خوبی بود به شما هم خیلی خوش گذشت کلی با دوست جونات بازی کردی کلی هم باواسه خودت نانای کردی  اسب سواری چه به ناز دخترم میاد   ا اینجا هم با پندار مشغولی  اینم ...
13 فروردين 1392

پایان 14 ماهگی عشقم

این روزا چقدر برام تند تند میگزه توهم تن تن داری قد میکشی و کارای جدید میکنی درسته هرچقدر بزرگتر میشی شیطنتهاتم بیشتر میشه ولی واسه منو بابای خیلی خیلی لذت بخشه دیگه واسه خودت مستقل راه میری و همه جا رو میترکونی چقدرم ذوق مکنی از اینکه دیکه زمین نمی خوری و یه کله راه میری بعد به ما نگاه میکنی وبا حالت ذوق زدگی مخندی تا خوشحالیتو با منو با با تقسیم کنی از ورجک بازیاتم بخوام بگم اینکه دائما داری جیغ مزنی که به خواسته هات برسی بغل هیچ کسم نمیری کلا مچسبی به من ورد زبونتم شده ماما گاهی اوقات انقدر صدام میکنی هرچقدرم میگم جانم بله دخترم تو کار خودتو میکنی انگار سوزنت رو ماما گیر کرده این کارات خیلی مامانی رو اذیت میکنه ها اما چون میدونم دوسم دار...
28 دی 1391

2 تا کلمه یجدید

دختری مامان یواش یواش داره حرف میزنه دیروز  تاتی امروز نومی بزار از دیروز بگم مامان جون زنگ زد گفت که ژاکتتو بافته بیا ببر  ما هم رفتیم همیشه وقتی میریم اونجا مامان جون دستتو میگیره میگه تاتی تاتی  همین که رسیدیم یه هو دیدیم داری  راه میری با خودت میگی تاتی تاتی انقدر خوشحال شدیم که نگوووووو قربون اون هوشت بشم که میدونی کی چی بهت یاد داده امروزم وقتی داشتیم صبحانه می خوردیم یه تیکه نون بر داشتی و گفتی ماما نومی ووووواااااااییییی که عاشقتم وقتی که کلمه های جدید میگی کل اون روزو شاژم راستی اینو یادم رفت وقتی میگم خدا چندتاس انگشتتو میبری بالا میگی اکی بلند شدنی ام مگی یا ایی جدیدا همه چی  اسمش شده نینی مثلا دائی سعید ...
7 دی 1391

روزمرگیهای14ماهگی پرتو

امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم سرت خیلی داغ شبم اصلا نخوابیده بودی  بابا گفت پرتورو بپوشون بریم دکتر  وقتی رسیدم انگار میدونستی قرار مثل قبل بهت امپول بزنن شروع کردی به گریه همش مگفتی ماما ماما ماما ماما خلاصه جگرمو خون کردی اقای دکترم 2 امپول داد یه چندتا هم شربت وقتی تزرقاتیه بهت امپول زد نفست رفت کم مونده بود بزنم زیر گریه بعد که امدیم تو ماشین خوابت برد به بابا گفتم منو ببر خونه ی مامان جون رفتم دیدم بنده خدا مامانم کتفش گرفته خوابیده به منم نگفته خلاصه من مندمو دوتا مریض نمیدونستم به کدومتون برسم اما خدارو شکر تا شب هر دوتون بهتر شدین نمیدونستی چیکار کنی یا دست میزدی یا میرفتی با شست پای باباجون بازی میکردی هی میومدی مگفتی مام...
2 دی 1391